وقتی صحبت از مرز می شود، فاصله ها، چه آنقدر دور! چه تا می شود نزدیک، توفیری ندارند. نمی شود دید مگر به آن فکر کرد. نمی شود دید مگر در ذهن ترسیمش کرد.
مرزی که بین خوشحالی وُ اندوه است، مرزی که میان من تا اوست. نمی شود دید مگر در ذهن به آن پرداخت. به آن حجم بخشید. به آن رنگ داد. بر آن نامی گذاشت.
در ما، که چه این ما که می گویم منِ تنها باشد، چه من با تو، چه من و یک نسل؛ در ما اندوهی ست به حجمی نامعلوم. به رنگی ناشناخته. به نامی پنهان. که مرزش را تاخوشحالی نمی شود دید مگر ترسیمش کرد. مگر در ذهن به آن پرداخت.
- روزنوشت